ساعت 10:30 رفتم دیدم همچین زیاد شلوغ نیست رفتم حیاط به مینا زنگ بزنم بگم من رفتم اگه خواستی بیا.. ....برگشتم دیدم محدثه نشسته ......... حال و احوال و اینا بعد گفتم ببخشید دیشب بدون خداحافظی رفتم ها.....هرچی گشتم پیدات نکردم... ..گفت نه این حرفا چیه؟.. .......گفتم خلاصه دیگه........رفتم قرآن برداشتم و اومدم گفتم چه عجب زود اومدی گفت دیگه دیگه.. ...گفتم حتماً راهتون نزدیک بوده... ....گفت آرره.... ....بابا ما رو رسوند مامان رفت خونه مامانی من اومدم اینجا... ...مشغول کارمون شدیم که یهو صدای خانم.......پیچید تو گوشمون ......اومد بینمون گفت سلام بچه ها اینجا نشستید؟ گفت دلم میخواد برم مسجد، نماز و بخونم بیام....یه حس دو به شک داشت که آخر تصمیم خودشو گرفت و رفت .....من و محدثه کناره هم نشسته بودیم....اذان داد نمازمون رو خوندیم.......یکم گذشته بود مادر جان هم اومد... ..با محدثه سلام و علیک کردن.....بعد که مراسم شروع شده بود خانم......هم اومد و ..........
نمیدونم چرا اصلاً حال نکردم... هیچ سالی ظهر عاشورا اینطور نبودم.... .......خیلی خوب بودا ولی من اون حس و حال خوب رو نداشتم... ....انگار بهم اجازه ندادن لذت ببرم.. ...فک کنم به خاطره کاره خیلی اشتباهی بود که روز تاسوعا انجام دادم.... ...خدایا ببخشید دیگه تکرار نمیکنم.....  .......
آخره مراسم دیدم مینا هم اومده... ....
مامان با خانم ......کلی گپ زد.. ...خانم .....هی میگفت مشتاق دیدار........به سلامتی اومدین اینور دیگه..... مامان گفت آرره دیگه این زینب مارو میچرخونه... ....حالا از وقتی هم که از اونجا اومدیم دارن گریه میکنن .... گفتم بَده آب و هواتونو عوض میکنم.... .......خانم.......گفت والا اون خونه ای که زینب تعریف میکرد و به ما نشون داد ما هم بودیم گریه میکردیم... ...انقدر گفته بود اونجا خوبه کم مونده بود ما هم بیاییم اونجا گفتم نیومدین دیگه.. ..مامان گفت آرره اونجا یه هوای خیلی خوب داشت یه خونه های خیلی خوب....خانم.....گفت چی از این بهتر ، دیگه آدم چی میخواد، من آرزوم بود شرایطش بود میرفتم تو روستا زندگی میکردم ولی همه به تهران وابسته ایم..... مامانم گفت آرره دیگه فقط مشکلی که داشت راه دورش بود.. ... به مامان گفت ببخشید این چند شب زینب رو خیلی اذیت کردم هی جاشو تنگ کردم و از این جور حرفا گفتم این چه حرفیه خانم....... ، مامان گفت عب نداره اذیتش کنید این همه رو اذیت میکنه از بچگیش شیطون بوده... .. به خانم.....قوّت قلب میداد اونم لبخند زد و گفت نه پیش ما که همیشه مظلوم بوده ... ......مامان گفت نه یادتون نیست درس نمیخوند اذیتتون میکرد.. .. گفتم إإإإإ......مامـــان... ...من کی درس نمیخوندم؟... .. خندید گفت نه چون از شما میترسید علوم رو میخوند خانم........گفت آرره دیگه علوم رو میخوند... ......بعد خانم ......به مامان گفت پس اذیتش کنم دیگه، آره ؟ مامانم گفت آرره... .....به من نگاه کرد و گفت ببین مامانت میگه اذیتت کنم.. ..منم خندیدم... .....خلاصه یکم گفتمان کردیم و بعد خداحافظی.......
مادر با خواهر رفتن.....من و مینا رفتیم یه سمت دیگه.....که بعد برگشتم خونه..... .....
راستی از هیئت بیرون نیومده بودم خدا حاجتمو داد......به خانم .....هم گفتم انقد خندید گفت حاجت روا شدی دیگه..... ......
نظرات شما عزیزان:
|